دیدار با الهه

سال 1391
چهارشنبه ساعت 11، تهران

 

ـ دیشب احساس عجیبی داشتم. مثه همیشه عصبانی نبودم. یا حداقل مثه این یکی دو سال گذشته بعد از جدائیم…
بعد از اون همه کشمکشها، دعواها سر اینکه کی کیو ول کرده، سر بچه ها، کی چی گفته، کی چیکار کرده… دلم می خا ست فقط گریه کنم…
دست بزن نداشت و هنوزم نداره. ولی بلده که با حرفاش جیگر منو آتیش بزنه. هیچکی نتونسته بود که منو اینطوری ازکوره بدر ببره. هیچکی نتونسته بود منو به جایی برسونه که همه چیزو تو زندگیم زیر سوال ببرم…
آقا دکتر ما همیشه اینطوری نبودیم. زندگی اینطوری همیشه تلخ و بی معنی نبود. توش صفا بود و خروار خروار محبت بود. ما همدیگه رو پیدا کرده بودیم و تو همه اون شرایط سخت بعد از انقلاب و همه مشکلات سیاسی که درگیرش بودیم، کنار هم بودیم. شاید باید حرفشو گوش می دادم می رفتیم اونور آ… آه.. نمی دونم. ولی نشد، بهم ریخت، متلاشی شد… و حالا من خودمو خسته، پیر و تنها حس می کنم.
ـ دیشب احساس عجیبی داشتی
ـ بله… حس غریبی بود… یه آهنگ هم افتاده بود تو کله ام که اصلا بیرون نمیرفت… مسخرست. من اصلا حوصله این آهنگهای “ننه من غریبم” رو ندارم…
ـ چه آهنگی بود؟
ـ فکر می کنم خیلی قدیما بهش گوش داده بودم. شاید تو16 ، 17 سالگی… البته اون وختا بیشتر به “کت استیون” و اینجور آهنگ های پاپ گوش می کردیم و بعد از انقلاب هم فقط موسیقی کلاسیک. خلاصه اینکه این آهنگه همینطور گیر داده بود و نمی تونستم از شرش خلاص شم.
ـ هووم؟
ـ از اون آهنگا که همیشه خجالت می کشیدم بگم بهش گوش می دم…[آهنگ را می خواند] ” نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره. نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره…” [لبخندی کوتاه و تلخ] یادم نیست کی خوند تش. مادرم همیشه اینو برا خودش زمزمه می کرد. یادش بخیر. اواخر عمرش اصلا یادش نبود که اسم من چیه… برام عجیبه که دیشب این آهنگه افتاده بود تو زبونم… راستی دیشب به اومدن به اینجا هم فکر کردم. چند بار بفکرم افتادم که زنگ بزنم و وقتمون رو کنسل کنم… پیش روانکاو رفتن اینجا زیاد معنی نداره. همیشه فکر می کردم که فقط خل ها می رن پیش روانشناس. اما این یکی دو ساله که همه زورمو زدم که بخودم بیام و زندگیم روال عادی بخودش بگیره و موفق نشدم، بهم زور اورد… و خلاصه اینکه الان اینجام. اسم شما رو هم خیلی وقت پیشا از یکی از دوستام گرفتم. اونم اسمتونو از یکی از دوستاش که قبلا پیش شما اومده بود گرفته بود. گفته بود که شما زندگیشو نجات دادین. البته اینجا از این غلوا زیاد می شه. هر کی سنگ یکی رو به سینه می زنه که بیشتر خودشو بالا ببره. هفته پیش به این نتیجه رسیدم که از زیر و رو کردن کتابای خود شناسی و از این دری وریا خسته شدم و باید یه کاری واسه خودم بکنم که کار باشه. بعدش هم بخودم گفتم که چیزی رو که از دست نمیدم. شاید دری به تخته خورد ویه چیزی از توش دراومد و بقول قدیمیها “مدد کار حالمون شد”. حالا سنگ مفتو، گنجیشک مفت…
ـ بنظر می رسه که امید چندانی هم به این نداری
ـ نه… کلی با دوستا و آشنا ها هم صحبت کردم که حالا هر کی منو می بینه از یه سوراخی در میره… سفر و از این کارام دیگه افاقه نمی کنه… تازه حال بچه هام هم زیاد خوب نیست. تا حالا مادرشون رو اینطور عاجز ندیده بودن… بدتر از این که نمی شه. نه؟ [ با کنجکاوی به من نگاه می کند] تازه با خودکشی هم میونه خوبی ندارم! [ هر دو بناگاه می خندیم]
ـ [ هنوز اثر خنده از لبانم محو نشده بود] برگردیم به اون آهنگ که دیشب بهش فکر می کردی. شعرش در مورد از دست رفتگی، جدایی و آرزو و امید به اینکه یه دستی از آسمون بیاد و بتو کمک کنه است.
ـ [ شعرو تو ذهنش مرور میکند]… “دوست دارم یه روز از آسمون بیاد”… [می خندد] یعنی اینکه دست شما می خاد از آسمون بیاد…
ـ شما دیروز بهش فکر کردید… . این شما رو به تعجب انداخته
ـ تعجبم بیشتر سر اینه که انگار یه جایی فکرم هنوز می خاد به آدما اعتماد کنه.
ـ حالا یادت می یاد اسم خوانندش چی بود
ـ نه… [فکر می کند].. ممد… یه چیزی… آهان [ بلند بلند می خندد و چهره اش بشاشیت دختری جوان را بخود می گیرد].. بر پدرش… معذرت می خام… [دوبار می خندد] …”محمد نوری”… نور، امید… روزای قشنگی بود اون روزا… اگرچه همش تو دوره انقلاب بود و یه جایی همش از دست رفت…
ـ همه اش؟
ـ نه… فکر می کنم بله… نه.. همه زندگیم، علاقه من به یاد گرفتنو مفید بودنو، کسی بودنو، .. همه این چیزا اون موقع جون گرفت و ارزش پیدا کرد. و حتی تو دوره اختناق بعد از انقلاب هم باز خوشحال بودیم که حداقل همدیگه رو داریم. با همیم. همدیگه رو دوست داریم. هیچوخت فکر نمی کردم که اینم از دستم بره… دود شه بره هوا.. پوف [انگشتای بسته اش تو هوا باز می شوند. انگار چیزی از دستش به فضا می رود] … و تنها بشم.. تنهایی هم درد بی درمونیه. قاعدتا نباید این جدایی اینهمه بمن صدمه می زد. همیشه فکر می کردم که اگه دنیام زیرو رو بشه باز من روی پام هستم و می تونم از پسش بر بیام. ولی این یکی دوساله عکسشو بهم نشون داد.
ـ این یکی دو سال گذشته شما رو با مشکلاتی روبرو کرده که سالها از اونا فرار کرده بودید.
ـ … منم فکر می کنم که فقط جدایی نبوده و “این رشته سر دراز داره”. ولی نمی دونم چه جوری این اتفاقات بهم ربط داره. نمی دونم از کجا باید شروع کنم. تازه یه ترس دیگه هم اومده سراغم که می خام دلیلشو بدونم، یا نه. فکرشو بکن که فهمیدنش منو بیشتر عذاب بده… و یا اصلا خلم کنه.
ـ و حالا اومدید اینجا که شاید “یه دستی از آسمون بیاد” و همه این خاطراتو از ذهنتون پاک کنه و شاید همه چیز برگرده به اون موقع که همه چیز زیبا بود.
ـ معلومه که شما نمی تونید اینکارو بکنید. اگه کسی باید این کارو انجام بده خودمم. نه اینکه چیزی رو پاک کنم… ولی نمی دونم از کجا باید شروع کنم. نمی دونم چطوری می خام به زندگیم ادامه بدم. خسته شدم. حالا یه بار، دو بار، ده بار، صد بار آدم زمین می خوره و هر دفه دوباره بلند می شه و رختاشو می تکونه… اما یه وقت می رسه که دیگه لباسی واسه تکوندن باقی نمونده… می فهمی چی می گم؟
ـ شاید از این می ترسی که زندگیتو همینطور لخت و عریون اینجا مطرح کنی و بعد همه چیز اونقدر بی معنی بشه که نتونی به زندگیت ادامه بدی.
ـ هوم م… اینطوری بهش نگا نکرده بودم… برام سخته که بفهمم که چطوری می خای بمن کمک کنی… یا من بخودم کمک کنم… اگه بخام صادقانه بهش نگا کنم باید بگم که این یکی دو سال گذشته اونقدر سخت بوده که دارم وا می دم. از پررویی مه که هنوز رو پامم!
ـ پرسیدی از کجا باید شروع کنی. از همینجا که شروع کردی. ولی این راه، اگه علاقه به ادامش داشته باشی، طولانیه، مقصدش هم معلوم نیست. مثه یه سفره دوتایی که تو این سفر شما هر چی به ذهنتون میرسه از فکر، احساس، خاطره ها گرفته تا خواب و چیزهای پیش پا افتاده بدون سانسور کردنشون حرف می زنید و کار منم تجزیه و تحلیل اوناست. اما به همین شکلی که امروز اینکارو کردم.
ـ مثه شعرا حرف می زنید… ولی خب برام جالبه. عجیبه ولی جالبه. راستش تعجب کردم که تونستی به این سرعت سر امید با من حرف بزنی… نوری، نور… نمیدونم چطوری اینکارو می کنی ولی بنظرم آدمه واردی هستی… بالاخره آدم زخم خورده از ریسمون سیاهو سفید می ترسه.
ـ و تو می خای بدونی که من از کدوم سوراخ بیرون اومدم
ـ هووم… باید … نه آدم جدی ای هستید… بنظرنمی رسه از حرف زدن کم بیارید [می خنده و چشماش از شیطنت برق می زنه!] که واسه من خیلی ارزش داره… که میشه باهاتون حرف زد…
ـ حتی اگه اعتماد هم نداشته باشید…
ـ برا من وقت می بره… ولی زیاد هم بهتون بی اعتماد نیستم…[چند لحظه سکوت]… آره هستم… بله… احساس می کنم که میشه… شما چی فکر می کنید.
ـ فکر می کنم که می خواهید رو آنالیز وقت و نیرو بذارید. بسیار خب…ولی وقتمون تموم شده. چهارشنبه دیگه همین ساعت؟
ـ عالیه…
قبل ازخداحافظی لحظه ای ایستاد و بمن نگاه کرد. لبخند کوتاهی زد و بیرون رفت.
http://www.youtube.com/watch?v=UuA_8ZNiE9c

الهه

دیدار اول

نگارنده تحلیل: دکتر ایرج نیکبان